من ، تو ، جاده ...
من ، تو ، جاده ...
هوس من ، زيبايي تو ، خلوتي جاده ...
بوسه ي من ، ناله ي تو ، تاريكي جاده ...
از من فشار ، از تو ناله ، جاده همچنان خلوت ...
فشار ، ناله ، تاريكي ، ... همگي در اوج خود ...
من هيجان دارم ، تو درد داري ، جاده به انتها رسيد ! ...
من راحت ميشينم ، تو ناراحت راه ميري ...
من ، تو ، صداي آژير پليس ...
من دستپاچه ، تو بي تفاوت ...
ميدوني چقدر سرعت ميومدي ؟
من ساكت ، تو خاموش ...
من ، هوس من ، برگ جريمه بيست تومني ...
من ، عشق تو ، عشق تو ، و بازم عشق تو ! ...
دوستت دارم پژوي من ....
من ، تاريكي ، خاموشي ، ...
من ، تاريكي ، خاموشي ، ...
باز بي خوابي ...
باز دلتنگي ...
تنها كاري كه توان انجامش را دارم نوشتن است .
من ، خودنويس ، كاغذ ، سكوت ، تاريكي ، نوشتن ...
امشب به گمانم ماه كامل است ...
من ، اتاق ، پنجره ، ...
تلاش من براي ديدن ماه از اتاق ...
فايده ندارد !
تنها شاخه هاي خشك درخت نارنج را ميبينم ...
زرد ، پلاسيده ، بي جان ، مرده ...
تلاش من براي ديدن ماه ادامه دارد .....
هيچ چيز نيست !
هيچي !!! ....
ماه كجاست ؟ ...
خدا كجاست ؟ ...
خدا چرا احساست نميكنم ؟!
چرا ؟! ...........................................
سكوت..
صداي اذان توي كوچه ها طنين انداز ميشه ، كفش هاي كهنه اش رو به پا ميكنه ، سوار دوچرخه فونيكسش ميشه كه گلگير نداره ! ، ركاب ميزنه ...
ساعت يك ظهر تابستان رو نشون ميده ، امروز دنبال چند ماشين دويده بود ولي بقيه سوار شده بودند ! كسي نبود كه سوارش كنه ! ، با آستين پيرهنش عرق صورتش رو پاك ميكند ، ...
تاير دوچرخش باز كم باد شده ! ، تلمبه باد رو از ترك دوچرخش باز ميكند و شروع ميكند به پس پس باد كردن دوچرخش ! ، ...
نزديكياي خونه ، آشغالاي كنار كوچه ، پسركي سياه سوخته با پاي برهنه ! ، ...
پوست هندوانه ، دهن پسرك ، نگاه پدر ، ترس پسر ، خشم پدر ، تعقيب پدر ، گريز پسر ! ، ...
تا خونه ميدود ، علي محمد از ترس پدر قايم ميشه ، پدر خسته وارد خونه ميشه ، لباس هايش رو عوض ميكند ، رشيد پسر كوچيكش گوشه ي اتاق خوابيده ، اجاق خونه خاموش است ، و چه دردي و چه سر افكندگي براي يه مرد كه نتونه براي فرزندانش ناني بخرد ! ( سر افكندگي بالاتر از اين ؟! ) ، ...
صداي اذان صبح ، ...
صداي جيغ محمد علي ، گريه ي رشيد ، شيون زن كاظم ! ...
كاظم غرق در خون ، تيغ صورت تراشي ، دست كاظم ، ........
جلسه امتحان
جلسه امتحان
بعضي ها خبر از لغو امتحان و بعضي ها از برگزاري اون ميدن... صندلي ها به هم جفت شده اند.. همه در تكاپو هستند و تو نظاره گر... چرا كه برچسب بيخيالي به تو زده اند... ديگران رو ميبيني كه از دوستانشون خواهش ميكنن كه جاشونو با اونها عوض كنن.. چرا كه پيش دوست درس خوانشون بشينن... و متوجه نگاه هاي تو ميشن و از خجالتي خنده ميكنن و تو هم ميخندي... همه سر جاهاشون مستقر ميشن و من گوشه ي كلاس تك اوفتاده ام... وقتي ميبيني يكي از همكلاسيات دنبال جايي ميگردد به او صندلي بغلي خود را پيشنهاد ميدهي و او در يك چشم بر هم زدن كنارت مينشيند... لب به سخن گشوده اي و از استرس خود ميگويي...
بچه ها من استرس دارم... واي سردم شده... فشارم افتاده ه ه ...
سرت رو كه از عقب برميگردوني متوجه ميشي همه همكلاسيات دارن نگاهت ميكنن و ... بعد ميخندن !.. اونجاس كه خجالت ميكشي...
امتحان برگزار نميشه و در تمام طول درس... رنگ صورتي لاك ناخن همكلاست مانع از نوشتن كامل جزوه ميشود و مدام سرت توي برگه او است !!...
امين و نازيلا...
امين و نازيلا...
ماجرا زا اونجا شروع شد كه امين وارد سايت سازمان سنجش شد... از اونجا كه اسم خودشو توي قبول شده هاي دانشگاه ديد... از اونجا كه رفت سر كلاس... و اونجا بود كه امين نازيلا رو ديد !
خلاصه از اون روز بود كه نازيلا شد ورد زبون امين... از اون روز بود كه ديگه امين قصه ي ما نميتونست فكر اين نازيلا رو از سرش دور كنه.... اينو واسه تو نوشتم كه الآن داري تند و تند اين نوشته ها رو ميخوني كه ببيني امين و نازيلا چه ؟... ميخواستم حرصت رو در بيارم كه فك كنم تونسته باشم !... اين هفته نازيلاي قصه ي ما نيومد.. اگرم ميومد فرقي نمي كرد.. گفتن عمل كرده.. عمل بيني... گفتمش واسه بار چندم ؟ و بعد كلي خنده...
گاهي اوقات چقدر سخته آدم نتونه احساسش رو بيان كنه.. گاهي اوقات وقتي بدوني بيان احساس ممكنه به اوني كه دوستش داري لطمه بزنه بيانش سخت و نگفتنش سخت تر ميشه... گاهي وقت ها براي بيان احساست بايد منتظر بموني.. و اين انتظار هر خاتمه اي ممكنه داشته باشه.. ولي من منتظر ميشم...
بالاترين برگ درخت
بالاترين برگ درخت
گاهي اوقات ممكنه به سراغت بياد.. حسي كه باعث بشه قلبت تند بزنه.. حسي كه باعث بشه حس كني خون توي رگ هات به جريان بيوفته... حسي كه باعث بشه مشتت رو جمع كني و بگي كه.... من ميتونم.... حسي كه..
امروز پر از اون حسم.. امروز پر از حس توانستنم... من... امين... الآن... بالاترين برگ درختم .
شمارش معكوس...
شمارش معكوس...
يه حس خيلي بدي داري... يه جاي حساس بدنت يه چيزي رو بهت گوشزد ميكنه !.. جايي نيستي كه بتوني ساكتش كني.. به سختي وارد يه ساختمان ميشي.. يه نفر اونجا هست كه صد تومن بهش پرداخت ميكني.. وارد دستشويي عمومي شده اي !... از تميزي و شيك بودن اونجا تعجب ميكني.. به قول خودشون اينجا باهاس كباب خورد.. نه اينكه كباب پس بدي !.. اونقدر تعجب ميكني كه يادت ميره برا چه كاري اومدي.. اگه كمي شل كني لكه اي روي شلوارت آبروتو بر باد ميده.. وارد يكي از اون اتاقك ها ميشي......
يه حس خيلي خوبي داري... حس رهايي... در حالي كه به آرامش رسيدي يه ثانيه شمار توجهتو به خودش جلب ميكنه... 80 ثانيه.. 79... 76... سريع بلند ميشي و آماده ي يه رخداد !.. به اينكه كجا اومدي شك ميكني.. 29...28.. استرس ميگيردت... شايد بدنت سرد بشه !.. 3... 2... صداي قلبت قطع ميشه... 1...
چق.... اين صداي در بود كه باز شد...
فش ش.... اين صداي فلاش تانك بود...
ماي بي بي
ماي بي بي
فضا : كلاس شيمي.. كلاس شلوغ!... منم بي حوصله...
استاد : آقاي امين ارد... شما در مورد جذب يوني كنفرانس داريد...
من : استاد در مورد اين بحث هيچ منبعي وجود نداره...
فضا : سكوت
استاد : سكوت
من : استاد هرچي توي اينترنت راجبش سرچ كردم فقط در مورد جذب و ماي بي بي بهم ميداد !
فضا : خنده ي جمعيت
استاد : ماي بي بي چيه ؟
من : نيشخند !
فضا : خنده ي جمعيت * 2
استاد : سكوت
من : نيشخند !
لر نميخوره كه.......
لر نميخوره كه.......
ماجرا از اونجا شروع شد كه.... كه توي كيفم ماست چرب و نان گذاشتم !... توي قطار بوديم.. تا تك تك مسافرا رو وادار به خوردن ماست نكردم كوتاه نيومدم... بعد از خوردن ماست هنوز ته ظرف ماست مونده بود..
من رو به جمعيت : بايد بخوريد.. وگرنه ميريزمش دور...
جمعيت : يكي آروغ ميزد !!... يكي نميخورد... يكي دسش رو شكمش بود.. يكي شكمش شل شده بود !.. يكي هم از اون بالا گفت بده به من... داشت ماست رو سر ميكشيد كه ياد اين سخن افتادم..
لر نميخوره كه سير شه... ميخوره كه تموم شه !...
فضا : قه قهه جمعيت
دل نوشت
دل نوشت..
از مامان خداحافظي ميكنم.. بابا بوق ميزنه.. ده دقيقه بعد شريعتي پيادم ميكنه.. سوار ماشينا ميشم و ميرم انديمشك.. قدم هام سنگينن.. هفته بدي داشتم.. پاهام از رو زمين بلند نميشن !.. دور ميدان راه آهن كه ميرسم مكثي ميكنم.. يه نفس عميق ميكشم و سعي ميكنم فقط به چيزاي خوب فكر كنم.. چيزاي خوبي كه انتظار منو ميكشن.. احساس ترك وطن دارم !.. حس ميكنم فقط دزفوله كه سراي منه !.. وارد محوطه راه آهن ميشم.. بغصي گلومو فشار ميده.. بدنم سرده.. شالم رو ميارم بالاتر.. دوس دارم خودمو پشتش مخفي كنم.. زمين رو نگاه ميكنم تا كسي قرمزي چشمامو نبينه.. نگاه بليطم ميكنم.. به سختي شماره صندلي رو ميخونم و سوار ميشم...
دل غصه داري.. دل تنها موندي.. دل ، خوشي نداري... دل ، شكسته اي...
يه نفس عميق ميكشم و .....
نویسه جدید وبلاگ
حالا كه ميري سفر... هرچي كه ميخواي ببر ... ولي گيتارمو با خودت نبر !!
اين وب تا اطلاع ثانوي تعطيل اعلام ميشود .
معلم + شاگرد + .....
معلم + شاگرد + .....
بابا تعريف ميكرد... چند روز پيش يه مردي مياد پيش بابا بهش ميگه ميشناسيم استاد ؟... بابا ميگه بله.. تو همون دانش آموزم هستي تو فلان مدرسه بودي ( حافظه بابا اونقدر قويه كه گاهي بابابزرگ بهش ميگه انگار تو از من بزرگتري ! چند روز پيش يه زن و شوهر اومده بودن مغازه زنه به بابا گفت من شاگردت بودم بابا گفتش بله و اسم و فاميل و شجره كل خونوادشو گذاشت جلوش !! زنه دهنش باز مونده بود .. از اين نمونه ها زياد داره... ) خلاصه مرده مياد دست معلم رو ببوسه و از اين كارا كه نشان لطف و محبت و... هست. به بابا گفته بود يه روز باروني اومدم برم خونه دستتو گذاشتي رو شونم گفتي دوس داري چي بهت بدم ؟ گفت بابا رفته و يه چكمه براش آورده... مرده بهش گفته هميشه وقتي به محبتت فكر كردم بغض گلومو گرفته... بعد از 30 سال و از يه شهرستان دور گشته تا بابا رو پيدا كنه و ازش تشكر كنه.... بابا اون روز يه حال ديگه بود..
حالا ميفهمم لذتي كه معلمي داره واقعاً چقدره... لذت يه باغبان كه محصولش به بار ميشينه... لذت اينكه انسان قدر شناس باشه... خوش به حال بابا ......
من + ايران خودرو + آتش سوزي
من + ايران خودرو + آتش سوزي
ديگه اين برام امري طبيعي شده كه هر از چند ماهي يه روز پر ماجرا و پر از بدشانسي برام پيش بياد.. اونم براي مني كه همه از خوش شانسيش حرف ميزنن... سري قبل كه ماشين بابا ضبطش خراب شده بود صبح بردمش تعميرگاه تو خيابان پل قديم.. موقع برگشتن ماشين رو دوبله پارك كردم و رفتم از سيد حسن چيزي بگيرم كه ماشيني كمي جلوتر من تصادف كرد ! به سيدحسن گفتم يالا كارمو راه بنداز ماشينم بد پاركه... اومدم سوار ماشين شدم يكي گفت عمو عمو ... شترق.... در ماشين رفت هوا !! موتوري ترمز نداشت در كه باز بود زد تو در و موتورش گير كرد تو ماشين !!موتورو از تو ماشين كشيدم بيرون و كليد رو از روش درآوردم كه ديدم پسر 12ساله اي كه افتاده بود زمين افتاد به چيك و چرنه كردن كه بدبختم و بابام ميكشم و.... ديدم مقصر خودمم و تازه دست پسر بچه هم خوني شده ! گفتمش زيتري رو نبينومت !...
ماشين رو برداشتم رفتم ايران خودرو كه اونجا دوستام برام يه كاريش كنن ! مثلاً درستش كنن ! اول يكي از تعميركارا اومد به در آويزون شد كه بيارش پايين... ديد فايده نداره ! رفت يه سنگين وزن تر پيدا كرد و دوتايي درو كشيدن پايين تا حداقل بسته بشه !.. به بابا زنگ زدم و گفتمش كه جريان چيه... گفت حالا كه اونجايي بده موتورو تنظيم كنن... كليد ماشين رو دادم دستشون و جا كه نبود ماشين رو بردن روي جك !.. به ضحمت به خاطر دوتا ميله بغل جك از ماشين پياده شدن و مشغول كار شدن...
ماشين بغلي يه پيكان بار بود كه كاربراتورشو باز كرده بودن.. يادمه يكي از كارگرا رفت تا استارت بزنه و شيلنگ بنزين باز بود و با استارت ماشين آتيش گرفت و همش روشن شد.. كاپشنشو درآورد و هي ميكوبيد به موتور كه خاموشش كنه فايده نداشت... اكثر كسايي كه اونجا بودن فرار كردن !!.. منم دويدم طرف در خروجي كه ديدم ماشينمون بغل همون ماشيني بود كه آتيش گرفته ! مونده بودم خودم فرار كنم يا برم ماشينو بردارم ! تازه راه دراش هم بسته بود و طول ميكشيد تا سوار شم.. كه كپسول آتش نشاني رو ديدم.. هركس يكي دستش بود و طرف ماشين ميدويد.. ولي از بخت بد هيچ كدوم عمل نميكرد ! ميزدنشون زمين ... تكونشون ميدادن ولي نميزدن !! ... تا بالاخره از تو يكي از ماشينا يه بنده خدايي كپسولي درآورد و رو ماشين خاليش كردن....
اينكه كل ماشين ما هم شده بود پودر آتيش خاموش كن و صندلياش همه خراب شدن و ..... همه بماند ...
به مسئول اونجا گفتم چرا هيچ كدوم عمل نكردن ! گفت بلد باهاشون كار كنن !! در صورتي كه ميدونستم چندين سال بوده كه بدون شارژ و چك كردن اونا آويزان بودن...
خلاصه اومدم خونه و كليد رو تحويل بابا دادم و گفتمش گفته بايد ضبط رو عوض كني ! درس نميشه !!..
من + بدشانسي
من + بدشانسي
فك كن قراره ساعت 3 بري راه آهن و مسافري... از صبح دنبال كاراي مغازه اي.. بعد نزديكاي ظهر ميري تو صف بنزين بعد از كلي وقت خوب كه باك موتور رو پر كردي ميبيني موتور روشن نميشه !! حالا خودت خاموشش كردي و هيچيش نبوده !!... موتورو ميگيري دستت و ميري مغازه بابابزرگ.. موتور احسان شاگردشو ميگيري و ميري دنبال اوسا رنگ زن ! ميرسي در مغازش ميبيني بستس... حالا بايستي رنگ رو انتخاب ميكردي كه تا نيستي اون رنگ بزنه .. ميگه دير كردي رفتم !...
ميري موتور رو ميدي به احسان و كلي به موتور خودت ور ميري روشن نميشه... بابا زنگ ميزنه و كلي شاكي كه زود باش بيا و... دوباره موتور احسان رو ميگيرم و ميرم مغازه... يكي يه جنسي ميخواد... بايد براش راه بندازمش... از شانس بدم يه زبونش گير ميكنه و كلي دردسر روشن ميكنم و تحويل ميدمش... 1 ساعت به حركت قطار مونده... مياام سوار موتور بشم كه ميبينم روشن نميشه !... بنزين نداره !!... به مغازه روبرو ميگم بنزين بده ! ميگه نداره به خدا... ميرم به تنها موتوري كه تو خيابان هست ميگم بنزين كه كلي مرام ميزاره و تا قطره آخر بنزين خودشو ميريزه تو باك موتورم و ميگه خولو رو كارت ره گره !.. ولي حيف كه كل بنزينش به اندازه يه استيكان بيشتر نبود !! با هر جون كندني هست ميرم كه موتور رو به احسان بدم كه دم مغازه شاكي منتظرمه... وسط راه باز خاموش ميشه.. موتورو ميگيرم دسم و تند تند دو ميزنم و به زمين و زمان بد و بيراه ميگم !!... ديگه بغض كرده بودم.. خيلي خسته شدم از اين همه بد بياري كه ديدم حسين پسر داييم گفت سوار شو هلت ميدم...
رسيديم دم مغازه.. سوار موتور خودم شدم يه هندل زدم روشن شد !!... گازشو گرفتم اومدم خونه .. حمام كردم.. وسايلم رو جمع كردم، ناهارم رو گرفتم دستم و بدو بدو رفتم راه آهن... وقتي كه قطار حركت كرد هنوز نفس نفس ميزدم... چشمام رو بستم و آهنگ طلوع معين رو گوش ميدادم......
چراغ قرمز...
چراغ قرمز...
ديشب تو قطار با بچه ها هماهنگ كرده بودم كه وقتي برسم بريم بيرون يه گشتي بزنيم.. جمعه هوا عالي بود، از انديمشك گرفته تا صفي آباد تا سردشت و جاده شوشتر.. هرجوري بود صبح رو شب كرديم ! كلي خنديديم و خوش بوديم..
موقع برگشتن نزديك كفش بلا بوديم.. چندتا خانوم دانشجو ميخواستن از خيابان عبور كنن.. تو سرعت بالا ترمز كردم و صداي لاستيكا حسابي درومد و موتور بغلي كه داشت رد ميشد كلي فحش داد ! دخترا مونده بودن جريان چيه ! با علامت دست گفتم بفرما رد شيد !! ترسيدن از پشت ماشين رد شدن !! بچه ها همه داشتن ميخنديدن !! وسط خيابان مونده بودم.. از پشت سر يه پرايدي اومد و بغل ما ايستاد.. و يه نگاه داخل ماشين انداخت ! مونده بودم واقعاً حواسش نيست كه چراغ سبزه !! دو ثانيه مونده به زرد شدن حركت كردمو چهار راه رو رد كردم.. اونقدر خنديدم كه از چشمام اشك ميومد.. همه بچه ها صورتا قرمز ... توي عمرم اونقدر نخنديده بودم....
كشكستان !
كشكستان !
اين هفته تو قطار با دو تا پسر ژيگول و يه دختر خانم و يه پيرمرد همسفر شده بودم.. تا موقع خواب هيچ حرفي زده نشد ! و پيرمرده فقط وقتي سرشو بالا آورد كه دختره داشت از پله بالا ميرفت و درست بالا سر پيرمرد بود !! الله اكبر
اون دو پسره هم مدام سرشون تو موبايلشون بود و كليپ ميديدن، منم تا ميومدم سرك بكشم ببينم چي ميبينن گوشي رو برميگردوندند !... خوب كنجكاو شده بودم ببينم چي ميبينن !!!
معمولاً تو قطار نميتونم بخوابم، اون شب كل مدت پسره داشت با موبايلش حرف ميزد و گاهي كه تهويه ها خاموش ميشدن صداي باريكي از پشت گوشي شنيده مي شد ! موندم اينا براشون قبض نمياد ؟
وسط راه يه مسافر اومد داخل، يه ژيگول ديگه !.. اومد بره بالا به اون يكي پسره رو كرد گفت : آقا پيرهنتو چند گرفتي ؟!!.. حالا ملت خواب.. تو اون تاريكي... طرف رو نمشناخت.. قيمت پيرهن ميپرسيد !!
تو خيابان جمهوري با مهدي بودم و دنبال لباس ميگشتيم... با اون همه تنوع جنس واقعاً تصميم گيري سخته.. عادت كردم تو دزفول وقتي وارد فروشگاهي ميشم از بين چندتا لباس بد و بدتر بده رو انتخاب كنم ولي اينجا نميتونم تصميم بگيرم ! يه مغازه بود كه چتر ميفرروخت.. رفتيم جلو گفتم ببخشيد آقا شمسيه داريد ؟! پسره كمي نگامون كرد و سرشو خاروند ! ديگه من رو پام بند نبودم ! به مهدي گفتم اينا به شمسيه ميگن چتر و دوتايي باز كلي خنديديم !! الكي خوشيم ديگه...
موقع برگشتن تو واگنمون چندتا بچه بسيجي بودن.. كلي سر و صدا ميكردن.. هر دفعه يكي ميومد داد ميزد صلوات ! حالا نصفه شبه !!... بعد از اذان بود كه ديگه سر و صداشون بلند شده بود.. از بسيجي بودن فقط ياد گرفتن لباس سفيد رو شلوار پارچه اي مشكي بپوشن و جوراب سفيد و دمپايي بگردن...تخت بالا خواب بودم.. سرمو آوردم تو سالن و دزفولي گفتمش فلان مه فلانت، اينقدر سر و صدا نكنيد لطفاً ! ديدم ديگه حرفي نزدن !!
صبح به يكي از همقطاريام گفتم قيافت خيلي آشناس !! نميدونم كجا ديدمت !! اونم گفت شما هم همينطور !! خلاصه نتونستيم رابطه اي كشف كنيم.. ولي الآن يادم اومد يه شب تو خيابان ديدمش دنبال چندتا دختر بود ! منم مچلش كرده بودم !! تو قطار بايستي ميديديش چقد خودشو مذهبي گرفته بود !! اوه اوه ...