من + بدشانسي
من + بدشانسي
فك كن قراره ساعت 3 بري راه آهن و مسافري... از صبح دنبال كاراي مغازه اي.. بعد نزديكاي ظهر ميري تو صف بنزين بعد از كلي وقت خوب كه باك موتور رو پر كردي ميبيني موتور روشن نميشه !! حالا خودت خاموشش كردي و هيچيش نبوده !!... موتورو ميگيري دستت و ميري مغازه بابابزرگ.. موتور احسان شاگردشو ميگيري و ميري دنبال اوسا رنگ زن ! ميرسي در مغازش ميبيني بستس... حالا بايستي رنگ رو انتخاب ميكردي كه تا نيستي اون رنگ بزنه .. ميگه دير كردي رفتم !...
ميري موتور رو ميدي به احسان و كلي به موتور خودت ور ميري روشن نميشه... بابا زنگ ميزنه و كلي شاكي كه زود باش بيا و... دوباره موتور احسان رو ميگيرم و ميرم مغازه... يكي يه جنسي ميخواد... بايد براش راه بندازمش... از شانس بدم يه زبونش گير ميكنه و كلي دردسر روشن ميكنم و تحويل ميدمش... 1 ساعت به حركت قطار مونده... مياام سوار موتور بشم كه ميبينم روشن نميشه !... بنزين نداره !!... به مغازه روبرو ميگم بنزين بده ! ميگه نداره به خدا... ميرم به تنها موتوري كه تو خيابان هست ميگم بنزين كه كلي مرام ميزاره و تا قطره آخر بنزين خودشو ميريزه تو باك موتورم و ميگه خولو رو كارت ره گره !.. ولي حيف كه كل بنزينش به اندازه يه استيكان بيشتر نبود !! با هر جون كندني هست ميرم كه موتور رو به احسان بدم كه دم مغازه شاكي منتظرمه... وسط راه باز خاموش ميشه.. موتورو ميگيرم دسم و تند تند دو ميزنم و به زمين و زمان بد و بيراه ميگم !!... ديگه بغض كرده بودم.. خيلي خسته شدم از اين همه بد بياري كه ديدم حسين پسر داييم گفت سوار شو هلت ميدم...
رسيديم دم مغازه.. سوار موتور خودم شدم يه هندل زدم روشن شد !!... گازشو گرفتم اومدم خونه .. حمام كردم.. وسايلم رو جمع كردم، ناهارم رو گرفتم دستم و بدو بدو رفتم راه آهن... وقتي كه قطار حركت كرد هنوز نفس نفس ميزدم... چشمام رو بستم و آهنگ طلوع معين رو گوش ميدادم......
نظرات:
«» میگوید: |
«منم كه داشتم ايتو ميخوندم ننفس نفس مسزدم! چه برسه به تو! ولي بعدش كه طلوع گوش ميدادي....» |