امين و نازيلا...
امين و نازيلا...
ماجرا زا اونجا شروع شد كه امين وارد سايت سازمان سنجش شد... از اونجا كه اسم خودشو توي قبول شده هاي دانشگاه ديد... از اونجا كه رفت سر كلاس... و اونجا بود كه امين نازيلا رو ديد !
خلاصه از اون روز بود كه نازيلا شد ورد زبون امين... از اون روز بود كه ديگه امين قصه ي ما نميتونست فكر اين نازيلا رو از سرش دور كنه.... اينو واسه تو نوشتم كه الآن داري تند و تند اين نوشته ها رو ميخوني كه ببيني امين و نازيلا چه ؟... ميخواستم حرصت رو در بيارم كه فك كنم تونسته باشم !... اين هفته نازيلاي قصه ي ما نيومد.. اگرم ميومد فرقي نمي كرد.. گفتن عمل كرده.. عمل بيني... گفتمش واسه بار چندم ؟ و بعد كلي خنده...
گاهي اوقات چقدر سخته آدم نتونه احساسش رو بيان كنه.. گاهي اوقات وقتي بدوني بيان احساس ممكنه به اوني كه دوستش داري لطمه بزنه بيانش سخت و نگفتنش سخت تر ميشه... گاهي وقت ها براي بيان احساست بايد منتظر بموني.. و اين انتظار هر خاتمه اي ممكنه داشته باشه.. ولي من منتظر ميشم...
نظرات:
«من» میگوید: |
«امروز را براي بيان احساسات به عزيزانتان مغتنم بشماريد... شايد فردا احساسي باشد ولي.... » |