دست آلوده !
پنج شنبه 5/6/88 ساعت 12:45ب.ظ
داشتم از ويترين مغازه ديوار روبرو رو نگام ميكردم و غرق در افكار و آرزوهام بودم كه رشته افكارم رو آقايي كه پشت ويترين مغازه مشغول تماشاي وسايل بود، پاره كرد !.. از طرز نگاهش معلوم بود كه از پيشرفت تكنولوژي بهت زده شده !!.. گفتم اشكالي نداره، عاديه ! شايد به اين فكر ميكنه كه بجاي رنگ كردن گوسفنداش با اسپري در پي نصب جي پي اس باشه !!
ديگه تحملم تموم شده بود... از اينكه تمام اين مدتي (حدود 5 دقيقه) كه پشت ويترين بود دستشو از تو دماغش در نمي آورد... سعي كردم نگاهمو بندازم تو مانيتور تا ديگه شاهد كنكاش كردن اون آقا نباشم !
خيلي نگذشت كه صداي در مغازه اومد و ديدم همون آقايي كه تا كمي پيش دستش تو دماغش بود وارد مغازه شد و اومد جلو و دستشو دراز كرد كه سلام كنه !!.....
ناچار دست دوستي در دستش فشردم ! آره همون دست كه.... L
ياد صحبت آن عزيز افتادم كه گفت آرزو بر جوانان عيب نيست ! و به دنبال آب و صابون و الكل و... رفتم .