چراغ قرمز...
چراغ قرمز...
ديشب تو قطار با بچه ها هماهنگ كرده بودم كه وقتي برسم بريم بيرون يه گشتي بزنيم.. جمعه هوا عالي بود، از انديمشك گرفته تا صفي آباد تا سردشت و جاده شوشتر.. هرجوري بود صبح رو شب كرديم ! كلي خنديديم و خوش بوديم..
موقع برگشتن نزديك كفش بلا بوديم.. چندتا خانوم دانشجو ميخواستن از خيابان عبور كنن.. تو سرعت بالا ترمز كردم و صداي لاستيكا حسابي درومد و موتور بغلي كه داشت رد ميشد كلي فحش داد ! دخترا مونده بودن جريان چيه ! با علامت دست گفتم بفرما رد شيد !! ترسيدن از پشت ماشين رد شدن !! بچه ها همه داشتن ميخنديدن !! وسط خيابان مونده بودم.. از پشت سر يه پرايدي اومد و بغل ما ايستاد.. و يه نگاه داخل ماشين انداخت ! مونده بودم واقعاً حواسش نيست كه چراغ سبزه !! دو ثانيه مونده به زرد شدن حركت كردمو چهار راه رو رد كردم.. اونقدر خنديدم كه از چشمام اشك ميومد.. همه بچه ها صورتا قرمز ... توي عمرم اونقدر نخنديده بودم....
نظرات:
«» میگوید: |
«شيطوني!!!... طفلي دخترا كه كلي ترسيدن... بعد خواستم بدونم شما از كجا متوجه شدي اينا دانشجو هستن؟ و... » |