جوانه

جوانه منتظر بود... منتظر يه تغيير.. نميدونست كه به كجا خواهد رسيد.. نميدونست توي يه دشت خواهد بود يا يه باغ يا... نميدانست... جوانه تغييرات رو حس كرد... جوانه گرمايي رو كه از بالاي سرش بهش ميرسيد رو حس ميكرد.. و شروع كرد به پاره كردن پوست ضخيم دور خودش.. جوانه با اميدي كه داشت پوست هاي اطراف خودش رو پاره كرد.. و به پوسته ي آخر رسيد.. جوانه منتظر بود.. جوانه دلهره داشت.. جوانه ميترسيد !

 

جوانه سر از خاك درآورد.. او در كناره خاكي جاده اي متولد شده بود.. جوانه اميد داشت كه درخت شود... يه درخت با كلي برگ.. جوانه آرزو داشت بالاترين برگ اون... بالاترين برگ درخت ها باشد..

 

مسافري در كنار جاده منتظر ماشين بود.. ماشين ترمز ميكند و مسافر سوار ميشود..

 

پس از رفتن ماشين، اين جوانه بود كه زير چرخ ماشين له شده بود.

 






گزارش تخلف
بعدی