كلاغ
رو صندلي تو پارك نشسته بودم.. تو چمن ها يه قسمت آب جمع شده بود... گنجشك ها ميومدن و تو آب شنا مي كردن و كلاغ ها و كبوتر ها ميومدن و آب ميخوردن...
دوتا كلاغ بودن... يكيشون پفكي پيدا كرده بود و گرفته بود... ميخواست آب بخوره... ولي از ترس اينكه اون يكي كلاغ پفكش رو نبره آب نميخورد !... تا ميخواست پفكش رو بزاره زمين اون كلاغه ميومد و سريع ميخواست ازش ببره... بدزده !...
برام خيلي جالب بود... كلاغه نيم متري ازش دور شد تا اون پفك رو بزاره زمين و بخواد آب بخوره.... تا سرش رفت پايين و آب از گلوش پايين نرفته، كلاغه صورتش رو سمت ديگه كرده بود و ميومد سمت اون بيچاره اي كه داشت آب ميخورد و نزديك كه رسيد اونقد سريع پفك رو برداشت كه من نتونستم ببينم !!...
از كلاغه خوشم اومد........ اونايي كه كلاه سرشون بره همون بهتر كه برن بميرن...
الهه زيبايي
بهم گفت كه هيچ وقت فكرش رو نميكرد كه كسي رو به اين اندازه دوست داشته باشه .
عشق و علاقش رو از تو نگاهش ميتونم بخونم، وقتي كه توي چشمام نگاه ميكرد، وقتي كه با اون لحن هميشگي صدام ميكرد .
دوستش دارم .
بلبل من
بلبل من خيلي نوازش دوست دارد .
ولي
بلبل من در مقابل نوازش پرهاي زرد رنگش به شدت از خود عكس العمل نشان ميدهد ! .
ايستگاه خواب
چراغا رو خاموش كينم... از پله هاي ايستگاه مترو پايين ميام
روي تختم دراز ميكشم.... روي صندلي منتظر ميمونم
چشمام گرم ميشه... مترو در حال ورود به ايستگاه
به خواب عميق فرو ميرم... اعزام قطار
دليلش هرچي كه باشه موقع خواب داره برام اتفاق ميوفته.... مراحل خوابم همش شده مثل سوار شدن به مترو كه مقصدش اون دنياس !!
نبض..
سوار ميشم... خسته بودم... ميشينم... ميرم بالا... بهش مسيج ميدم... صابر ميگه... تعاوني ميگه... جواب نداده...
بيدار ميشم... بليطم رو ميدم به رئيس.... ميخنده و ميره... پايين دارن ميخندن...
آقا.. خوش خواب... بليط...
تكون ميده... با دستاش... بيشتر..
آقا بيدار شو...
با نگراني.... زندس ؟؟...
نبضم رو ميگيره و من بيدار ميشم !
ذهن نوشت..
بابا باهام روبوسي كرد... از هم خداحافظي كرديم.... پر بودم از حس شادي، شرمندگي، غرور.....
سوار قطار ميشم... شايد من هميشه بايد يه حس تعلق داشته باشم.... داشته باشن...
مسيج ميده... من تو قطارم... انديمشك – تهران.... آنتن ميره...
حسين و دوستمون تو رستوران نشستن.... بعد از 4 سال... امين الآن حرف تو شده بود !.... برميگردم...
سلام.. با موبايل حرف ميزنه... محل نميزاره... سلام، مرسي.... ميام كه برم رستوران.... ببخشيد آقا فكر كردم مزاحميد جواب ندادم !...
جا نيست.... دم در برگشتيم... حسين دهنش پر بود...
خرما و شكلات تعارف كرد...
خلوت كنيد... جان ؟... گفتم خلوت كنيد.... چشم .
حسين نماز ميخوند... پشت شيشه... روبوسي...
ميريم و طبقه بالا ميشينيم.... تا 12 فيلم ديديم...
هنوزم عوض نشدي امين... آره تفلك...
شب بخير .
من + جاده +..
من ادامه خواهم داد….
اين يه وجب خاك اينترنت مال منه…
من با عشق خواهم نوشت…
من ادامه خواهم داد…
نویسه جدید وبلاگ
دوست داشتن زیبا ترین تجربه دنیاست ای کاش حرف شریعتی که می گوید :
"این رسم زمانه است آنکس که دوستش داریم دوستمان ندارد و آنکس که دوستمان دارد دوستش نداریم و آنانکه همدیگر را دوست دارند به هم نمی رسند" دروغ باشد!!!!!!!
هنوزم محبت هست..
ديگه صبح زودم از گرما كلافه ميشم...
از كارم راضي نيستم... از زندگيم راضي نيستم...
وقتي به خودم ميام كه برگه هاي جزوم وسط خيابان تو هوا پخش ميشن....
به زمين و زمان لعنت ميفرستم و نگاه برگه هام ميكنم و زحمتي كه براي نوشتن كرده بودم...
ماشين ها رد ميشدن و برگه ها پخش ميشدن...
دور ميزنم و برميگردم كه بتونم برگه هام رو جمع كنم....
چند رهگذر كه منو ديده بودن جمع شدن و سريع تمام برگه ها رو جمع ميكردن..
خوشحالي من اون لحظه وصف نشدني بود .
من + ماشينم...
از اونجايي كه نه آمپلي فاير داريم و نه تيوتر راديو رو روشن ميكنم و آهسته حركت ميكنم...
فركانس 107.3
از اون بالا كفتر مياد..... خش خش
همه چي آرومه... من چقد خوشحا..... خش خش. .. ... ....
امشب دل من هوس رطب كر.... خش خش. .. ... ....
تو سپيدي من سياهم تو چ.... خش خش. .. ... ....
به خونه ميرسم و راديو رو خاموش ميكنم .
ملاحضات ! :
FM PLAYER