دل نوشت
دل نوشت..
از مامان خداحافظي ميكنم.. بابا بوق ميزنه.. ده دقيقه بعد شريعتي پيادم ميكنه.. سوار ماشينا ميشم و ميرم انديمشك.. قدم هام سنگينن.. هفته بدي داشتم.. پاهام از رو زمين بلند نميشن !.. دور ميدان راه آهن كه ميرسم مكثي ميكنم.. يه نفس عميق ميكشم و سعي ميكنم فقط به چيزاي خوب فكر كنم.. چيزاي خوبي كه انتظار منو ميكشن.. احساس ترك وطن دارم !.. حس ميكنم فقط دزفوله كه سراي منه !.. وارد محوطه راه آهن ميشم.. بغصي گلومو فشار ميده.. بدنم سرده.. شالم رو ميارم بالاتر.. دوس دارم خودمو پشتش مخفي كنم.. زمين رو نگاه ميكنم تا كسي قرمزي چشمامو نبينه.. نگاه بليطم ميكنم.. به سختي شماره صندلي رو ميخونم و سوار ميشم...
دل غصه داري.. دل تنها موندي.. دل ، خوشي نداري... دل ، شكسته اي...
يه نفس عميق ميكشم و .....