ذهن نوشت..
بابا باهام روبوسي كرد... از هم خداحافظي كرديم.... پر بودم از حس شادي، شرمندگي، غرور.....
سوار قطار ميشم... شايد من هميشه بايد يه حس تعلق داشته باشم.... داشته باشن...
مسيج ميده... من تو قطارم... انديمشك – تهران.... آنتن ميره...
حسين و دوستمون تو رستوران نشستن.... بعد از 4 سال... امين الآن حرف تو شده بود !.... برميگردم...
سلام.. با موبايل حرف ميزنه... محل نميزاره... سلام، مرسي.... ميام كه برم رستوران.... ببخشيد آقا فكر كردم مزاحميد جواب ندادم !...
جا نيست.... دم در برگشتيم... حسين دهنش پر بود...
خرما و شكلات تعارف كرد...
خلوت كنيد... جان ؟... گفتم خلوت كنيد.... چشم .
حسين نماز ميخوند... پشت شيشه... روبوسي...
ميريم و طبقه بالا ميشينيم.... تا 12 فيلم ديديم...
هنوزم عوض نشدي امين... آره تفلك...
شب بخير .