هنوزم محبت هست..

ديگه صبح زودم از گرما كلافه ميشم...

 

از كارم راضي نيستم... از زندگيم راضي نيستم...

 

وقتي به خودم ميام كه برگه هاي جزوم وسط خيابان تو هوا پخش ميشن....

 

به زمين و زمان لعنت ميفرستم و نگاه برگه هام ميكنم و زحمتي كه براي نوشتن كرده بودم...

 

ماشين ها رد ميشدن و برگه ها پخش ميشدن...

 

دور ميزنم و برميگردم كه بتونم برگه هام رو جمع كنم....

 

چند رهگذر كه منو ديده بودن جمع شدن و سريع تمام برگه ها رو جمع ميكردن..

 

خوشحالي من اون لحظه وصف نشدني بود .

 






نظرات:



گزارش تخلف
بعدی